در شهر

لبخند بر لب گوشه ای از شهر

در شهرلبخند بر لب گوشه ای از شهرشما هم می بینید؟ لبخندی که این گوشه ی شهر بر سر در مغازه ای نشسته است و فارغ از تورم هر روز و خیال آینده از حرف پدر می گوید؟ا اینجا میتوانی کمی مکث کنی و به دنیایی که شاید دوام آوردن در آن به همین خط […]

در شهرلبخند بر لب گوشه ای از شهرشما هم می بینید؟ لبخندی که این گوشه ی شهر بر سر در مغازه ای نشسته است و فارغ از تورم هر روز و خیال آینده از حرف پدر می گوید؟ا

اینجا میتوانی کمی مکث کنی و به دنیایی که شاید دوام آوردن در آن به همین خط لبخندها محدود شده است عمیق شوی. به نصیحت پدر، به خاطره هایی که توی گوش و ذهن مان زمزمه وار باقی مانده است، به قل قل سماور خانه ی مادر و دست خطی از آغوش پدر برای رهگذرانی که صبح شان را به دنبال امرار معاش همان روز، شب می کنند.

از کنار این فروشگاه که میگذری حتی اگر دانه ای را هم بر دهان نگذاری می توانی پر از عشق شوی از طعم شیرین نوشته ای که بر شیشه مغازه نصب شده است. ” بخور، تست کن، بابام گفته اشکالی نداره” و آدمی پر از بغض می شود از مهری که در سختی روزگار، سخت نشده و این سختی ها انگار در قلب مردم ما مانند موم می شود تا به قلب رهگذران بتابد.گویی چراغ شهر را همین مردم هستند که روشن نگه می دارند و بر تاریکی می تابند.