نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
دلم یه بستنی قیفی بزرگ می خواد اما پولش رو ندارم ، چون پول آدامس هایی که پشت چراغ قرمز در می آورم را باید به بابای معتادم بدهم “. چراغ قرمز می شود کودک خردسال هراسان خود را به خودروها می رساند تا شاید با شیرین زبانی بتواند یک بسته آدامس بیشتر بفروشد تا […]
دلم یه بستنی قیفی بزرگ می خواد اما پولش رو ندارم ، چون پول آدامس هایی که پشت چراغ قرمز در می آورم را باید به بابای معتادم بدهم “.
چراغ قرمز می شود کودک خردسال هراسان خود را به خودروها می رساند تا شاید با شیرین زبانی بتواند یک بسته آدامس بیشتر بفروشد تا شب با گام های بلند نه دزدانه از ترس شلاق پدر خود را به خانه برساند.
تا چند سال پیش بجنورد با پدیده کودکان خیابانی سر چهارراه ها و معابر روبه رو نبود اما رفته رفته با اوضاع بد اقتصادی و معیشتی خانواده ها چهار راه ها پر شده از کودکان و افراد بزرگسال که قصد فروشندگی یا گدایی دارند. یک روز گرم مرداد تابستانی نزدیک ظهر به یکی از چهارراه های غربی بجنورد وارد می شوم.
آفتاب داغ توان ایستادن را از هر رهگذری سلب می کند و راننده خودروها هم برای در امان ماندن از گرمای هوا با بالا بردن شیشه های خودرو و روشن کردن کولر پشت چراغ قرمز چشم به سبز شدن چراغ دوخته اند و بی توجه به کودکان دست فروش قصد خریدن و هم صحبت شدن با آنها را ندارند. برخی ها زیر لب غرغر می کنند و بعضی ها هم با لبخند های مصنوعی کودکان را از سر خود باز می کنند.
اما کودکان دست بر دار نیستند و با شیرین زبانی” اقا یک آدامس بخر ، برای بچه ات بخر ، عمو ارزان می دم فقط یکی تو را خدا بخر ، فقط یک بسته آدامسم بیشتر نمانده “قصد متقاعد کردن راننده ها را دارند که اغلب ناموفق و ناامید انه با چشم غره آنها به عقب رانده می شوند و دوباره منتظر قرمز شدن چراغ می مانند تا دوباره شانس خود را امتحان کنند.
به بهانه خرید یک آدامس به یک پسر ۱۲ ساله با لباس های مندرس و کفش های کهنه و زهوار در رفته اش نزدیک می شوم و او از سر شوق که مشتری هستم گل از گلش می شکفت و سریع آدامس ها را بالا می آورد تا انتخاب کنم.
به خاطر گرمای هوا عرق بر پیشانی پسرک خردسال نشسته و آهسته هر چند لحظه قطره قطره از روی گونه های سوخته اش به پایین صورتش می غلطت. وقتی از او در باره علت دست فروشی اش و خانواده اش سوال می کنم با استرس و کوتا پاسخ می دهد ۱۲ سال دارد و به خاطر بیکاری واعتیاد پدرش و اجبار مادرش مجبور است از صبح تا غروب سر چهارراه دست فروشی کند.
با لحنی پر از افسوس و نگرانی می گوید: یک برادر و خواهر کوچکتر از خودم دارم . بابام بیکاره و خرجی ما را دایی و عمویم می دهند.
هر روز صبح تا غروب سر چهارراه می آیم تا با فروش آدامس به بابا و مامانم کمک کنم .
البته با کمی مکث و سوال دوباره در باره اجباری یا اختیاری بودن دست فروشی اش سر چهارراه جواب می دهد: مجبورم چون بابام بیکار و معتاد است.
او تعریف می کند: مامانم صبح ها یک ساندویج نان و ماست برایم درست می کند تا غروب گرسنه نمانم چون ظهر حق رفتن به خانه را ندارم و تا پول درست و حسابی دستم را نگیرد می ترسم خانه بروم چون بابام دعوام می کند .
وقتی علت بیکار بودن پدرش را از او سوال می کنم می گوید: بابام با موتور در یک پیک کار می کرد اما پدربزرگم موتورش را از بابام گرفت و او بیکار شد .
هر لحظه بر شدت گرما به خاطر نزدیک شدن به ظهر بیشتر می شود اما در اراده کودکان دست فروش خللی وارد نمی کند و همچنان به متقاعد کردن راننده ها اصرار دارند. حدود ۵ الی ۶ کودک بین ۸ تا ۱۴ ساله هر کدام یک طرف تقاطع را احاطه کرده اند وهر بار با قرمز شدن چراغ دوان دوان با استرس خود را به خودروها می رسانند. البته به غیر از کودکان دست فروش تعدادی زن و مرد که از وضعیتشان پیداست اعتیاد دارند مشغول گدایی هستند.
وقتی قبل از دور شدن از پسرک آرزو بر دل مانده درباره آرزوهایش می پرسم با افسوس تمام جواب می دهد: “دوستانم خیلی ولخرجی می کنند اگه برات بگم که هر بار یک بستی قیفی می گیرند تعجب می کنی و شاخ در می یاری.
دلم یک بستنی قیفی بزرگ می خواد افسوس که پول هایم کفاف این کار را نمی دهد”.
از آرزوی پیش پا افتاده پسرک ۱۲ ساله لحظاتی میخ کوب می شوم و آهسته با افکار متلاطم از او دور می شوم و سراغ دو پسر بچه ۸و ۱۴ ساله می روم که از بقیه کودکان دست فروش در ظاهرگویا شاد و شنگول ترند. به خیال اینکه قصد خرید آدامس از آنها را دارم با اشتیاق از من استقبال می کننداما رفته رفته بعد از پی بردن به قصدم از زبان بازی دست می کشند و با کمی تعلل به حرفهایم گوش می کنند. وقتی از درآمدشان سوال می کنم که پول دست فروشی خودشان را چه کار می کنند یکی از آنها جواب می دهد:” از بهزیستی آمده اید .
وقتی سرم را به نشانه منفی تکان می دهم ادامه می دهد: بیشتر پول هایمان را به پدرو مادرمان می دهیم و مابقی رو هم به خاطر گرمای هوا یک بستنی می خریم تا خنک شیم. پسرک آفتاب سوخته ادامه می دهد:البته اگه بابای ما بفهمند که کمی از پول هایمان را هر روز بستنی می خریم حسابمان رو می رسند چون پول موادشان کم می شود. یکی از کودکان کار می گوید : الان تابستان موقع تعطیلی مدرسه ها هر روز سر چهارراه دست فروشی می کنیم اما موقع مدرسه ها بعد از تعطیلی کلاس درس سر چهارراه دست فروشی می کنیم. پول کیف و کفش مدرسه رو هم افراد خیر و آشنایان می دهند .
ظهر نزدیک شده و آفتاب عمود چنان بر فرق سر هر رهگذری فرود می آید که تاب و توان ایستادن زیاد را از آدم سلب می کند و به ناچار باید سایه بانی برای خودش پیدا کند تا از گرما زدگی در امان بماند.اما کودکان دست فروش زیر گرمای سوزان از ترس برخورد زننده خانواده گرما زدگی و شلاق داغ آفتاب را به جان می خرند تا شب به جای خیابان زیر سقف خانه نمور زده و اجاره نشینی چند ساعتی با شکم نصف و نیمه پر و گاهی گرسنه سر به بالین خشک بگذارند ، شاید درخواب یک بستنی قیفی بزرگ بخرند و دلی از عزا در بیاورند.
استان فرهنگ ها
ارسال دیدگاه
قوانین ارسال نظرات